همه چیز بهترین وبلاگ در لوکس بلاگ
|
||
| uplod.ir/files/4/xrh3rbggm5t7bq/__________._______________________.mp3 دوستان برای دانلود روی لینک زیر کلیک کن. ادامه مطلب سلام
این از سری مطالب صاحب قبلی این وبلاگه که من دلم سوخت! و به خاطر داداشی میذارمش اما یک روز این جا میشه اون شکلی که من می خوام... گل ميخک قرمز : شرمساری و خجالت گل آرمایلیس سا گلی از تیره نرگس ها : زیبایی با شکوه گل شقایق : امید و آرزو گل بنفشه کبود : وفاداری گل رزشرابی : زیبایی ناخود آگاه خدادادی گل آلاله : افکار بچه گانه و ساده لوحانه گل رز سفید رنگ زمستانی : آسودگی خیال و رهایی از نگرانی گل داوودی : شادی و سرخوشی در سنین کهنسالی گل زعفران : بدرفتاری و خشونت ممنوع! گل محمدی : سرزندگی و طراوت گل قاصدک : پیش گویی در علاقه گل نسترن جنگلی : دلخوشی ای که مایه دردسر و مزاحمت باشد گل فندق : آشتی و سازش گل یا گیاه فراموشم مکن با گلهای آبی رنگ کوچک : علاقه واقعی و از صمیم قلب گل رز قرمز : زیبایی گل نرگس زرد : جوانمردی و احترام به بانوان گیاه راج : آیا من فراموش شده ام؟ گل و گیاهان شهدار : عاطفه مثبت و علاقه مندی گل یاسمن : تعلق خاطر و دلبستگی گل زنبق : من پیغامی دارم گل پیچک (پایتال): ازدواج گل ارکیده : همیشه در کنارم بمان گل یا گیاه کاهو : بی عاطفگی و بی رحمی گل نیلوفر آبی : علاقه از دست رفته گل همیشه بهار : افکار پلید گیاه دارواش : من مشکلات را پشت سر گذاشته ام غنچه پیوندی گل رز سرخ : ابراز علاقه گل بنفشه فرنگی : طرز فکر گل جعفری : دانش و اطلاعات مفید و سودمند شکوفه هلو : من به تو علاقه مندم گل میخک صورتی : محبت زنانه گل صد تومانی : شرم و حیا گل رز وحشی : علاقه قلبی شدید گل یاس : احساسات پاک قلبی گل خشخاش : مایه دلخوشی و تسلی خاطر گل لاله قرمز : برای محبت و دوستی گل ریواس : پند و اندرز گل رزماری : حضور تو به من نیرویی تازه می بخشد گل خشخاش قرمز : ولخرجی و دست دلبازی بیش از اندازه گل رز بی خار : با یک نظر علاقه مند شدن گل شلغم : نوعی دوستی و سعه صدر گل رزکوهی : مرا زیبا خطاب کن غنچه گل رز سفید : قلبی غافل و ناآگاه از محبت گل میخک زرد : ابراز ندامت و بیزاری گل داوودی زرد : محبت و هیجان گل رز وحشی زرد با برگ های معطر : کاهش میزان علاقه گل آهاری : تفکر درباره دوستان غایب گل سوسن وحشی و گل سرخس با هم : مجذوب مهربانی دیگری شدن گل میخک و مینای سفید با هم : خصوصیات منحصر به فرد اخلاقی دیگری را تحسین کردن غنچه گل رز سرخ پیوندی و گل مُورد با هم : اعتراف به علاقه
ادامه مطلب یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را بیا ای دل کمی وارونه گردیم ، برای هم بیا دیوونه گردیم ، شب یلدا شده نزدیک ای دوست شب یلدا مبارک...
البته باید یه چیزی رو عرض کنم... این وبلاگ تا پست قبلی متعلق به برادرم بود و حالا بنده به شیوه ی "کش رفتن" غیر مسلحانه! به جیبش زدم... این اولین پستیه که من می نویسم! تو این وبلاگ... فعلا یا علی ادامه مطلب گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو
تا بدان جا برمت که می خواهی. زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری، زورقی که هيچگاه واژگون نشود به هر اندازه که ناآرام باشی يا متلاطم باشد دريايی که درآن مي راني ترجمه احمدشاملو از کتاب همچون کوچه ای بی انتها ادامه مطلب وسوسه لحظات بر تمرکز ما می تواند نیرومند باشد. برای غلبه بر آن از خود بپرسیم که در آینده چه چیزی آنقدر نیرومند است که بتواند جهت زندگی مارا در زمان حال بسوی خود تعیین کند؟
دنیا اطراف پر از انحراف دهنده ها می باشد. در این زندگی که مملو از وسوسه ها است.چه چیزی تمرکز ما را ثابت نگه می دارد؟ ما چگونه نظم ذهن خود را حفظ می کنیم؟ چه آرزوی بزرگی می تواند ما را از اسیری انحرافات پوچ در لحظات آزاد کند؟ ما باید هدفی فراتر از وسوسه لحظات بوجود آوریم. کیفیت سفر زندگی به این بستگی دارد که مقصد ما چقدر برای ما ضرورت دارد. زندگی در لحظات تنها راه انجام کارهاست، ولی زندگی بخاطر لحظات ما را دائماً در جا می چرخاند و به جایی نمی رساند. مقصد ما کجاست و چقدر آن را ضروری ساخته ایم؟ اینکه دائماً منحرف و از مسیر خارج می شویم، می تواند نمایانگر این باشد که رویای ما احتیاج به منطقی تر شدن و همزمان بزرگتر شدن دارد. اهداف خود را تا اندازه ای بزرگ کنیم که ضروری شده و تا حد کافی معنی دار باشند، تا ما را بتدریج و مدام بطرف خود بکشانند. ما سازنده آینده خود هستیم و زمانی که آن را با اعمال و افکار امروز خود با ارزش و محترم می شماریم. آن نیز متقابله سازنده و درخشان خواهد شد. از این نویسنده : Bks1351@hotmail.com ادامه مطلب با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم. گفت : «دوستیم؟» گفتم : «دوست دوست» گفت : «تا کجا؟» گفتم : «دوستی که «تا» ندارد.» گفت : «تا مرگ!» خندیدمو گفتم : «من گه گفتم تا ندارد!» گفت : «باشد، تا پس از مرگ!» گفتم : «نه،نه،نه تا ندارد.» گفت : «قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم دوستیم، تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم. گفتم : «تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار. اصلاً یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلاً نمی گذارم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی کرد، می دانستم. او می خواست حتماً دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید. *** گفت :« بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم.» گفتم : «باشد. تو بگذار.» گفت : «شکلات. هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من. باشد؟» گفتم : «باشد.» هر بار یک شکلات می گذاشتیم توی دستش او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم. می گفت :«شکمو! تو دوست شکمویی هستی.» و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم : «بخورش!» می گفت : «تمام می شود. می خواهم تمام نشود. برای همیشه بماند.» صندوقـش پر از شـکلات شده بود. هیـچ کدامـش را نمی خـورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم :«اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟ گفـت : «مواظب شان هستم». می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : «نه،نه، تا ندارد. دوستی که تا ندارد.» *** یک سال، دو سال، چهارسال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام. او همه شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی کند. می خواهد برود. برود آن دور دورها. می گوید : «من می روم اما زود بر نمی گردم.» من می دانم، می رود و بر نمی گردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم : «این برای خوردن.» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش : «این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت.» یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش، هر دو را خورد. خندیدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد. می دانستم دوستی او «تا » دارد. مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟! ادامه مطلب در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید : «پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟» من در پاسخش گفتم : «اگر وقت دارید». خدا خندید : «وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟» پرسیدم : « چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟» خدا پاسخ داد : «کودکی شان. اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، و بعد دوباره از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند. اینکه آنها سلامتی را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می نگرد و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده. اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.» دست های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم : «به عنوان یک پدر» می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت : «بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد. بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.» من با خضوع گفتم : «از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. اما چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟» خداوند لبخند زد و گفت : «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم». «همیشه» ادامه مطلب | |
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : |